موقع خداحافظی همسرم گفت دیشب خواب دیدم انگور می خورم تعبیرش را که نگاه کردم دلم ریخت، خوردن انگور یعنی اشک چشم و من فکر نمی کردم آن روز همچون ابر بهاری باید اشک بریزم.
مهد نیوز، معصومه درخشان– گوشی تلفن همراه چهار بار زنگ خورد فکر کردم دیگر کسی جواب نمیدهد، خواستم قطع کرده و دوباره شمارهگیری کنم که صدای بانوی جوانی را پشت خط شنیدم” الو بفرمایید” صدایم را صاف کرده و میگویم سلام خانم عبدالعلیزاده ، من خبرنگارم و از واحد فراهم آوری پیوند عضو دانشگاه علوم پزشکی تبریز شما را معرفی کردهاند، برای فرهنگسازی در مورد اهدای عضو دوست دارم روایت زندگی و حس و حال شما را در لحظه تصمیمگیری در دو راهی بخشش و بیتفاوتی بنویسم.
تا اسم پیوند عضو را میشنود لحن صحبتش کمی محزونتر میشود. احساس میکنم هالهای از غم بر چهرهاش مینشیند. ولی با کمال میل میگوید بله من در خدمتم.
آغاز مسیر زندگی مشترک با یک نظامی
فاطمه عبدالعلیزاده در سن ۱۷ سالگی و در تاریخ بیست و دوم تیرماه سال ۱۳۸۹ پای سفره عقد نشست و با تمام دل و با آرزوهای قشنگ دخترانهاش به آقا رضا عبدیپور بله گفت و باهم عهد بستند برای یک زندگی مشترک که در تمام فراز و نشیب زندگی کنار هم باشند.
فاطمه خانم وقتی به آقا رضا بله گفت و همسر یک فرد نظامی شد میدانست که مسوولیت بزرگی بر عهده گرفته است. میدانست که خداحافظی و رفتن همسرش دست خودش است ولی برگشتن او دست خودش نیست.
آقا رضا مامور نیروی انتظامی بود و در قسمت مرزبانی و در هنگ مرزی ماکو مرز روستای «علی نبی» خدمت میکرد.
به فاطمه خانم میگویم از زندگی مشترک با آقا رضا بگویید، او در حالی که بغض میکند و دلش برای همسرانههایش تنگ شده است میَگوید: حاصل ۱۱ سال زندگی مشترک با آقا رضا دو دختر است به نامهای عسل و آتنا. زندگی مشترک خوبی باهم داشتیم. خیلیها فکر میکنند افراد نظامی در منزل بداخلاق یا خشن هستند در حالی که آقا رضا اصلا این طور نبود، خوش اخلاق و مهربان بود. زندگی خوبی داشتیم. با وجودی که محل کارش در جاده کوهستانی و صعبالعبور بود ولی هیچ وقت شکایتی نمیکرد. از نظر اعتقادی نیز خیلی روحیه معنوی بالایی داشت. نمازش ترک نمیشد و در ماه مبارک رمضان هم به روزه گرفتن خیلی پایبند بود.
آقا رضا در مرز «علی نبی» و هنگ مرزی راننده آمبولانس بود برای همین نمیتوانست زود به زود مرخصی بگیرد مرخصیهایش را جمع میکرد مثلا دو هفته یا ۲۰ روز یک جا مرخصی میگرفت.
در دی ماه سال ۱۳۹۸، همسرم ۲۰ روز مرخصی گرفته بود، هفت روز مرخصی سپری شده بود که از محل خدمت زنگ زدند و گفتند مسوولان مرزبانی از تهران برای بازدید آمدهاند و باید به محل خدمت برگردی. با شنیدن این حرف من گفتم ” در مرخصی هستی میتوانی نروی ولی همسرم قبول نکرد و گفت نمیتوانم بمانم باید بروم این یک ماموریت است.
سپیده دم هفتم دی ماه سال ۱۳۹۸ با همه روزهایی که فاطمه خانم همسرش را راهی محل کار میکرد فرق داشت.
آن روز هم بعد از آن تماس تلفنی ساعت ۶ صبح آقا رضا با خودرو پراید خود راهی میشود تا به هنگ مرزی ماکو برسد.
هوا گرگ و میش بود، هنوز خورشید طلوع نکرده و جاده کوهستانی و کم عرض راه را برای خودروهای عبوری سخت میکند. جادهای که به قول فاطمه خانم در روز روشن نمیتوانی به خوبی رانندگی کنی چه برسد به هوای تاریک و مه آلود و سرد و یخبندان پاییز و زمستان که سنگهای ریز و درشت زیر لاستیک خودروها میرود.
دیشب خواب دیدم انگور میخورم
آقا رضا راه میافتد و به جاده میزند و دل فاطمه خانم مثل سیر و سرکه میجوشد، فاطمه خانم وقتی این جمله را میگوید مکث میکند.
مکث او طولانی میشود میگویم فاطمه خانم شما را ناراحت کردم شرمندهام، میبخشید. صدایش را صاف کرده و کمی بلندتر میگوید خواهش میکنم.
از وقتی به همسرم زنگ زدند که خودت را به هنگ مرزبانی برسان من استرس و اضطراب گرفته بودم، وقتی آقا رضا خداحافظی میکرد گفت” من دیشب خواب دیدم انگور میخورم” گفتم ان شالله خیراست. همسرم سریع رفت کتاب تعبیر خواب را آورد و خوردن انگور را نگاه کرد، زود کتاب را بست و گذاشت کنار، گفتم تعبیرش چه بود؟ جواب نداد.
بعد باهم خداحافظی کردیم و رفت، رد رفتنش را از پنجره دنبال کردم تا اینکه به طور کامل از محوطه خارج شد.
بعد از رفتن او کتاب تعبیر خواب را باز کردم و دیدم تعبیر خوردن انگور، اشک چشم است.
رضا ما را تنها گذاشت
دلشوره و نگرانی من بیشتر شد. از منزل ما تا هنگ مرزی ماکو تقریبا ۴۵ دقیقه راه است. نیم ساعت بعد از رفتن همسرم تماس گرفتم ولی تلفن را جواب نداد، فکر کردم آنجا سرش شلوغ شده و نمیتواند صحبت کند. تا ساعت ۱۱ ظهر چند بار تماس گرفتم ولی هیچ خبری نشد.
ساعت ۱۱ظهر مادرم تماس گرفت و گفت بیا خانه ما، با دخترم به منزل مادر رفتیم. آنجا بودم که برادر شوهرم تماس گرفت و گفت” حاضر شو بیام دنبالت بریم یه جایی” گفتم خیر باشد. اما خیر نبود و رضای دل من برای همیشه مرا تنها گذاشته بود.
برادر شوهرم مرا به بیمارستان ماکو برد، دیدم نظامیها که همکار آقا رضا بودند آنجا هستند. پرسیدم چی شده؟ یکی به من بگوید چه خبر است، همسرم کجاست چرا مرا آوردهاید اینجا؟ از حال رفتم و بیهوش شدم و دیگر چیزی متوجه نشدم.
نمیدانم چند لحظه یا چند ساعت بعد با تزریق سرم به هوش آمدم و دوباره پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ گفتند آقا رضا تصادف کرده است. ولی به من نگفتند مرگ مغزی شده است.
بعد از چند ساعت همسرم را با آمبولانس به بیمارستان امام رضا( ع) تبریز منتقل کردند. در بیمارستان امام رضا( ع) هم عکس گرفتند و متوجه شدند که همسرم دچار مرگ مغزی شده ولی همچنان حرفی به من نزدند که چه اتفاقی افتاده است.
ما به ماکو برگشتیم در منزلمان دیدم برادر شوهرم گریه میکند و خیلی ناراحت است، در همین لحظه آقای همسایه به خانه ما آمد و به من گفت” تسلیت عرض میکنم متاسفانه آقا رضا دچار مرگ مغزی شده و شهید شده است” . آنجا بود که فهمیدم چی شده و من همسرم و پدر دخترانم را از دست داده ام و چقدر سخت بود قبول کردن این واقعیت تلخ.
هنوز باور نمیکردم و میگفتم چرا در تبریز چیزی به من نگفتید حتما اشتباه شده است.
به برادر شوهرم زنگ زدم تا از زبان او بشنوم، او هم این خبر را تایید کرد و گفت برادرم رضا مرگ مغزی شده و به کما رفته است. همسرم از هفتم تا سیزدهم دی ماه به مدت پنج روز در کما بود و ۱۳ دی ماه شهید شد و مراسم تشییع و خاکسپاری برگزار شد.
اول دلم به اهدای اعضای رضا راضی نبود
بیمارستان که بودم پرستار و دکتر میگفت قلبش کار میکند و زنده است و همین موضوع پذیرفتن اینکه مرگ مغزی شده را برایم سخت میکرد.
دکتر میگفت بعد از اینکه مغز از کار بیافتد سایر اندامها نیز به مرور از کار میافتند و میمیرند و الان قلب چون به دستگاه وصل شده کار میکند.
حرفهای فاطمه خانم که به اینجا میرسد به راحتی میتوان فهمید که اشک همچون دانههای مروارید از چشمهایش سرازیر شده و صورتش را پوشانده است و دیگر بغض فروخوردهای ندارد بلکه تمام بغضش به اشک بیصدا تبدیل شده است.
در همین حس و حال میپرسم خب پیشنهاد اهدای عضو را چه کسی مطرح کرد؟ بعد از اینکه دکتر و پرستار از احیای مجدد همسرم ناامید شده بودند و میگفتند فردی که مرگ مغزی شده دیگر زنده نمیشود یکی از آنها گفت بهتراست اعضای بدنش به بیماران چشم انتظار که در صف پیوند هستند اهداء شود.
دکتر گفت بیش از ۲۵ هزار بیمار در صف دریافت عضو پیوندی هستند و چه خوب است با اهدای عضو اجازه ندهیم این اعضای سالم بدن زیر خروارها خاک دفن شود وقتی که میتواند جان چند بیمار را نجات دهد.
چطور به اهدای عضو راضی شدید؟
راستش را بخواهید اولش راضی به این کار نبودم، چگونه اجازه بدهم قلب رضای عزیزم در دل فرد دیگری بتپد. چگونه راضی شوم بدنش را بشکافند و کبد یا کلیهاش را دربیاورند. اصلا نمیتوانستم با این موضوع کنار بیایم.
دوباره یکی از دکترها مرا صدا کرد و از چشم انتظاری پدر و مادری حرف زد که چند ماه یا چندسال است که فرزند جوان و جگر گوشه اش روی تخت بیمارستان است و منتظر اهدای عضو از سوی خانوادهای است که عزیزشان دچار مرگ مغزی شده و دیگر به زندگی باز نمیگردد ولی میتواند جان چند نفر را از مرگ حتمی نجات دهد.
از دختران و پسران جوان نگران و چشم انتظاری گفت که هر روز به بیمارستان میروند و میآیند و میپرسند آیا خبری نشد که برای پدر یا مادرم پیوند قلب، ریه، کبد یا کلیه صورت بگیرد و وقتی خانواده عزیزان مرگ مغزی شده به اهدای عضو راضی میشوند نور امید در دل آنها روشن و روشنتر میشود.
دو راهی بخشش یا بیتفاوتی
دکتر گفت میتوانی ببخشی و بدانی که قلب همسرت هنوز در سینه یک فرد دیگر میتپد و او به زندگی امیدوار است و میتوانی نسبت به بیماری و مریضی یک هموطن خود بیتفاوت باشی و او درد بکشد و قلب سالم همسرت زیر خروارها خاک دفن شود. ببین کدام یکی را انتخاب میکنی.
طبق اظهارات امیرحسام علیرضایی رئیس مرکز مدیریت پیوند و درمان بیماریهای وزارت بهداشت ۹۲۵ مورد اهدای عضو در سال ۱۴۰۱ در کشور انجام شده و اکنون ۲۵ هزار بیمار در لیست پیوند اعضا قرار دارند و میانگین روزانه ۷ تا ۱۰ بیمار نیازمند عضو فوت میکنند.
حرفهای دکتر تاثیر خوبی داشت و من هم از اینکه بتوانم زندگی مجدد و خوشحالی را به خانوادهای هدیه کنم احساس خوبی پیدا کردم و برگه اهدای عضو را با رضایت کامل امضاء کردم تا قلب و کبد همسرم به بیماران نیازمند پیوند زده شده و دعای خیر آنها بدرقه زندگی من و دخترانم باشد و روح همسرم نیز شاد میشود./فارس